ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
روزهای سخت وداع...
روزهای سختی را ميگذارندم. روزی به خانه رائد رفتم تا او را از اين تصميم ناگهانی باخبر كنم. اشك در چشمانش جمع شد و باور نميكرد كه من قادر به ترك خانه و كاشانه و ترك او باشم. هنوز مدت زيادی از پيشنهاد ازدواجش به من نگذشته بود. ولی من آمادگی اينكار را نداشتم . پريشانی خاطر و آينده ايی نامعلوم در سرزمين مادريم باعث انتخاب اينراه شده بود.
بخاطر دارم كه يكی از دوستان بسيار صميمی من قبل از اين تصميم ، از اتريش به ايران بازگشته بود و ميگفت كه هيچ جا وطن نيست. با هم قرار گذاشته بوديم كه هرگز ايران را ترك نكنيم. ولی حال من راه ديگری را برگزيده بودم.
بعد از خريد بليط هواپيما به مقصد استانبول روزها برايم همانند خواب ميگذشت . من و مادرم بارها به آغوش هم ميافتاديم و ميگريستيم . مادرم متعجب بود كه دختر نازك نارنجی اش كه حتی قادر به تهيه تخم مرغ نيمرو نيز نيست ، تصميم به رفتن گرفته ست. آنروزها به تنها چيزی كه نمی انديشيدم ،اين بود كه وقتی از ايران خارج شدم زندگی را چگونه ميگذرانم و هدفم كدام كشور است ؟ نميدانستم كه سخت ترين روزهای زندگيم را هنوز پيش رو دارم.روزهای غم انگيزی بودند روزهای آخر. وداع با رائد ، چشمان قرمزش ، نگاه های متعجبش. سوالات متعددی كه از من ميشد...مطمئنی ميخوای بري؟ ميری چيكار؟ ميری تنهامون ميذاري؟ مغزم در حال انفجار بود.
امروز بعد از گذشت سالها بخاطر نمياورم كه آيا يك لحظه فكر نرفتن به سرم آمده بود يا نه؟ بخاطر نمی آورم كه چگونه حاضر به ترك خانه ايی شدم كه با بوی خوش عشق و محبتش بزرگ شده بودم. بخاطر نمی آورم كه چگونه ترك مادر و برادرم، دوستان و كسانی را كه بسيار دوست ميداشتم ، به جان خريده بودم؟ فشار زندگی و جو اجتماعی در آنروزها آنقدر سنگين و بيرحم بود كه نميدانستم چه ميكنم.
چند ماهی قبل از ترك ايران نيز دو تن از دايی هايم به جرم فعاليت سياسی دستگير و زندانی شده بودند و ما نيز هر چند گاه تحت كنترل بوديم. شايد اين نيز دردی بود كه به همه دردهای بی درمان آنزمان اضافه شده بود و من را از خانه و كاشانه منزجر كرده بود. برای ديدن دو دايی ام به زندان رفتم و ملاقاتشان كردم برای آخرين بار. هر دو شكنجه شده، يكی بدون دندان با اينكه دندانهای بسيار خوبی داشت و هيچوقت تا قبل از دستگيری به دندانپزشكی نرفته بود. ديگری سرخورده و خراب ...معلوم بود كه تحت فشارهای روحی زيادی قرار گرفته. با چشمان پر اشك اين دو انسان نازنين را در آن سياهچال مخوف رها كردم . من اين شانس را داشتم كه آزادی را برگزينم. چهره مهربان هر دو هيچوقت از خاطرم نميرود. هر دو به من گفتند برو ...از اينجا برو و به پشت سرت هم نگاه نكن!!!
دوست برادرم بدليل عدم خدمت سربازی مجبور به خريد پاس جعلی با اسم و رسمی ديگر شده بود. از آنجائيكه ما نميتوانستيم تا زمانی كه در خاك ايران بوديم با هم همسفر باشيم ،می بايست به عمليات چريكی خنده داری دست ميزديم. زيرا كه خويشاوندی با هم نداشتيم. قرار بر اين شد كه هر كدام با خانواده جداگانه به فرودگاه برويم و در سالن ترانزيت و هواپيما هيچگونه صحبتی با هم نكنيم . مانند دو انسان غريبه.دو روز قبل از سفر تمام دوستان و فاميل به ديدنم آمدند. هر كدام هديه ايی برايم داشتند. يكی صبح با ظرفی پر از حليم. ديگری با بستنی اكبر مشتي. مادرم هم در آن روز غذای مورد علاقه ام لوبيا پلورا درست كرد با ماست و اسفناج. بامزه تر از همه پسرعمويم بود كه با يك كيسه پر از برنج بو داده كه اسمش بخاطرم نيست و تخمه و كلی هله هوله آمده بود.آنقدر به خوردم داده بودند كه هر كس نميدانست جريان از چه قرار است ،شايد فكر ميكرد كه من سالهاست چيزی نخوردم. صدای خنده و گريه در هم آميخته بود. وای كه چه روزهای سختی بودند روزهای وداع .
تكه ايی از قلبم انگار مال خودم نبود. آن تكه را هنوز در ايران جا گذاشتم